در انتهای بی کرانگی عشق
نمی دانم در کدام مرحله از عاشقی، می توان ادعای عاشقی کرد؟! وقتی مدعای عشق ورزیدن می شویم، تمام توجهات را به سوی خویش متمرکز می کنیم؛ تمام توجهات معشوق را. او تماما توجه می شود یا ببیند ما به عنوان عاشق، چه چیز برای پیشکش و ابراز داریم؟! عاشقی مسیر جانکاهی است. شاید بی دلیل نیست که عده ای عشق را جنون و دیوانگی خوانده اند. عاشق، در اوج ادعا گری، بی مدعا ست؛ در اوج بی نیازی، نیازمند است؛ در کنار اینکه هیچ چیز نمی خواهد و همه چیز را برای معشوق خود طلب می کند، معشوقش را تمام و کمال می خواهد؛ و اینجاست که عشق با پارادوکس های پی در پی مواجه می گردد.
ای لعنت بر پارادوکس های زندگی، لعنت. هرکجا پای این پارادوکس های به میان باز شد، اضطراب آنجا را فرا گرفت. فرد دیگر نتوانست از مخمصه بگریزد، پس ناچار به خود-تخریبگری کرد، تا همه چیز را نابود کند. عشق وقتی شروع می شود، انتهایی برایش متصور نیستیم؛ ولی واقعیت زندگی مانند پتکی بر فرق سر ما می کوبد که هر آغازی، پایانی دارد. ما می مانیم و تضادی که سراسر وجودمان را در بر می گیرد، هم می دانیم عشق یک نیروی جاودان است، و هم میدانیم (بنا بر تجارب زندگی) که پایانش نزدیک است.
اما هرچه باشد، در تجربه ی عشق، عاشق باشید. تجربه کنید، بدون آنکه از پایانش بهراسید. عشق را باید تمام و کمال تجربه کرد. در عشق، ترس بی معناست. عشق، شجاعت و جسارت می خواهد. عشق، نیاز به عمل گرایی دارد. به دنبال انتهایش نباشید، عشق اگر در لحظه متولد گردد، و در لحظات مختلف، باز-زایی شود، انتهایی نخواهد داشت، چرا که انتهایش به زایش متصل شده است، و زایش یعنی تولد و نامیرایی.
به قلم مصطفی یونسی سینکی
روان تحلیلگر وجودی