اشک های برآمده از بغض هایم، محکومیت ِ صادره از تنهایی من است.
چرایی های ما درین دنیا پایانی ندارند؛ ما به این دنیا آمده ایم تا مدام بپرسیم؛ و چه بد پرسش هایی ست که باید از خود بپرسیم و خود به آن ها پاسخ دهیم. فی الواقع نمی شود نپرسیم، پرسش ها اجبار این دنیا هستند و سایه شان بر سر زندگی ما سنگینی می کنند. و آنگه سنگین تر می شوند که پاسخی برایشان نیابیم. و از همه بدتر زمانی ست که پاسخ صحیح و اصیل را بیابیم و نتوانیم بار سنگین و طاقت فرسای آن را تاب بیاوریم.
یکی از همین سنگین ترین ها، پرسش در مورد ماهیت و چرایی تنها بودن ماست؛ و اینکه چرا با وجود میلیارد ها آدم دیگر، باز باید در تنهایی خویش بسازیم و بسوزیم. چرا با وجود خانواده، دوستان و خویشاوندان، باز من «احساس تنها بودن» می کنم، و این مرا آزار می دهد. حتی با اینکه در جمع هستم، باز نیازمند یگانگی ای هستم که آزارم می دهد.
وقتی ما وارد مرحلۀ پرسشگری فلسفی-وجودی از خویش می شویم، پروسه ای جدید در جهان بینی ما آغاز می شود که همانند طفلی تشنه لب در بیابانی برهوت به دنبال جرعه آبی ست؛ و از قضا وقتی می یابد و می نوشد ، سیراب نمی شود. و نوشیدن این آب به سان نوشیدن زهراب است؛ تلخ، مشمئز کننده، متعفن؛ ولی نجات بخش. این هم یک جبر است، جبر دانستن و آگاهی.
به قلم مصطفی یونسی سینکی
روان تحلیلگر وجودی