نقطه تعادل
Life is like riding a bicycle. To keep your balance, you must keep moving
زندگی مثل دوچرخه سواری است. برای اینکه بتوانی تعادلت را حفظ کنی باید به حرکت ادامه دهی.
تمامی چرخه های طبیعت در جهان، با حرکت معنا پیدا می کنند؛ اما این معنا، فقط با نقطه تعادل ثابت می ماند. یعنی چی؟ اگر فرض بگیریم نقطه تعادلی وجود نداشته باشد، قاعدتا چرخه بعد از به اتمام رسیدن، دیگر مجددا شروع نمی شود. مثال می زنم: چرخۀ گرسنگی-سیری. فرض بگیرید شما گرسنه اید، غذا می خورید و سیر می شوید. دقیقا یک آن مغز شما دستور سیری می دهد؛ البته شما از آنجا به بعد می توانید بازهم غذا بخورید، اما تا یک میزان مشخصی. اگر این سیستم تعادل نباشد، چه می شود؟
دو حالت دارد: یا زمانی که گرسنه می شوید، دیگر گرسنگی را حس نمی کنید؛ و قطعا بدن شما از کار می افتد. یا زمانی که شروع می کنید به غذا خوردن، دیگر پیغام سیری از مغز ارسال نمی شود، و آنقدر غذا می خورید که … ممکن است مشکلات بدی برایتان پیش بیاید.
پس نقش نقطه تعادل را از منظر زیستی متوجه شدید.
و اما بیایم سر بحث اصلی، یعنی چرخۀ روانی و تعادل مربوط به آن. یکبار دیگر جمله را بخوانید: زندگی مثل دوچرخه سواری است. برای اینکه بتوانی تعادلت را حفظ کنی باید به حرکت ادامه دهی. این جمله چی میگه؟ چرخۀ زندگی در حال چرخیدن است. چه ما بخواهیم، چه نخواهیم. برای نمونه، گذر زمان و عمر.
پس در برابر چیزی که در حرکت است، نمی توان توقف کرد. از طرفی، چون ما دقیقا جزئی از این حرکت هستیم، و رابطهء مستقیمی این وسط وجود دارد، پس بهتر است که با فرآیند حرکت، هماهنگ باشیم. حرکت کردن از نظر ماهیتی، دقیقا ایجاد کنندۀ تعادل است. ازین نظر که در مفهوم حرکت، انرژی انباشت شده به انرژی جنبشی تبدیل می شود؛ و از فرسودگی ناشی از انرژی، جلوگیری می کند. برای مثال: اگر باتری در چراغ قوه بماند، و یک سال روشن نشود، باتری رسوب می کند.
این دقیقا مصداق اصل روانشناختی انرژی روانی ست. هرچه از حرکت اجتناب کنیم، انباشت انرژی بیشتر، درنتیجه اضطراب بیشتر؛ و هرچه بیش از حد حرکت کنیم، ذخیرۀ انرژی کمتر، و احتمال افسردگی بیشتر می شود. و کلام آخر اینکه، هر در جریان زندگی، به همنوایی و هم آوایی بهتری برسیم، و حرکت را به نقطۀ تعادل برسانیم، احتمالا اشتباهات کمتر، و زندگی لذتبخش تر می شود.
زمانی ما در مسیر زندگی، یا به حدی در چیزی (thing) یا کسی (other) غرق می شویم، که کامل همه چیز را گم می کنیم، به خصوص خودمان را؛ یا چنان در خود (self) غرق می شویم که همه چیز را از خود دور می کنیم. یا چنان همه چیز را به حد اعلا (top) طلب می کنیم؛ یا چنان حس درماندگی می کنیم که به پست ترین و حقیر ترین ها رضایت می دهیم.
یا آنقدر با طبیعت و دنیا گره خورده و عجین می شویم که آن را امن ترین دانسته و با رفتار هایمان پر خطر، بقائمان را به خطر می اندازیم؛ یا چنان دنیا و طبیعت را خطرناک می پنداریم، که خود را منفصل از همه چیز و همه کس (anythings and others) می یابیم. در حقیقت، تعادلی که البته هیچ وقت ثابت نیست، هیچ وقت نیز شکل نمی گیرد و آدمی در دوسر طیف افراط و تفریط سردرگم خواهد بود. بدون تعادل، چرخه ها در هم گره خورده و دچار اختلال می شوند. حفظ نقطه تعادل در حالی که هیچ تعادلی به شکل ثابت وجود ندارد، یکی از پارادوکس های زندگی ست که طبیعتا با ابعاد وجودی آدم سروکار دارد.
به قلم مصطفی یونسی سینکی
روان تحلیلگر وجودی